او نمیخواهد
خواستم یک شعر دیگر وصف چشمانت کنم
نعره از ابیات آمد ، او نمیخواهد ، بفهم ....
خواستم یک شعر دیگر وصف چشمانت کنم
نعره از ابیات آمد ، او نمیخواهد ، بفهم ....
مجنون به نصیحت دلم آمده است
بنگر به کجا رسیده دیوانگیم
از آن نمی که تورا گرفتم در آغوشم
هنوز پیراهنم را نشسته میپوشم
نفسم تنگ شده باز هوا میخواهد
به چه رویی بنویسم که تورا میخواهم
وقت باران همه ی پنجره ها میرقصند
باز کن پنجره را باز هوا میخواهم
سینه ام یک دفتر تاخورده است
واژه هایش خیس و سرد و مرده است
من نمی گویم ولی انصاف نیست
دوریت گویی دلم را برده است
زندگی غم کده ای بیشنبود
سهم من جز غم و تشویش نبود
به کدام خاطره اش خوش باشم
که کدام خاطره اش نیش نبود
تو چشمان صادقت خواندم
که دگر نیست با منت کاری
تا ابد دوست دارمت اما
هیچ آیا تو دوستم داری ؟
عاشقان درزندگی دنبال مرهم نیستند
درد بی درمانشان را مرگ درمان میکند
مژگان عباسلو
گفته بودی
با قطار این بار خواهم رفت
و من
مانده ام باید چطور
این چرخ را پنچر کنم
احسان پرسا
درس خواندی ؟
چه خبر ؟
حال شما ؟
خوبی که ؟
عشق پنهانی من
پشت سوالی الکی